معنی کارلوس توز

حل جدول

کارلوس توز

از بازیکنان تیم یوونتوس

لغت نامه دهخدا

توز

توز. (اِ) به معنی تاخت و تاراج است. (برهان). تاخت و تاراج و غارت و یغما و حمله و هجوم. (ناظم الاطباء). تاخت و تاز. (فرهنگ جهانگیری). || پوست درختی است که بر کمان و زین اسب و امثال اینها پیچند. (برهان) (از غیاث اللغات) (از انجمن آرا) (از آنندراج). پوست درخت که بسیار نازک و شبیه به کاغذ باشد. (ناظم الاطباء). پوست درخت توز که بر کمان پیچندو در هندوستان مرکزی، در قدیم کتابت نیز می کرده اند و حتی بر آن پوست ها کتاب می نوشته اند و نام چنین کتابها «پوتی » بوده است. پوست درخت خدنگ است. پیشینیان چون کاغذ امروزین بر آن می نوشته اند...چنانکه کتب یافت شده در جی اصفهانک بر توز نوشته بود. پوست زردفام درخت حور رومی است که بر کمان و زین و امثال آن پیچند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). ابن الندیم نویسد: قال ابومعشر فی کتاب اختلاف الزیجات: ان ملوک الفرس بلغ من عنایتهم بصیانه العلوم... ان اختار و الها من المکاتب اصبرها علی الاحداث... لحاء شجر الخدنگ و الحاؤه یسمی التوز. (الفهرست ص 334). پوست درخت خدنگ است و آن پوستی است که کمانها و سپرها را بدان می پوشیدند و آن پوست را توز می نامیدند. ابن الندیم در باب انواع کاغذ گوید: برای آنکه نوشته جاودان بماند در روی توز که کمانها را بدان پوشند چیزی می نوشتند. درخت خدنگ همان است که از آن تیر خدنگ و زین خدنگ را می گرفته اند پس پوست آن بجای کاغذ و نیز برای پوشیدن روی کمان و سپر و زین اسب بکار میرفته است و از الیاف آن پارچه ای می بافته اند که توزی خوانده می شده است و آن از لباسهای تابستانی بوده است مانند کتان. یاقوت حموی اشتباه می کند که اسم این پارچه را از اسم شهر توز (توژ، توچ) در خوزستان مشتق میداند... (حاشیه ٔ برهان چ معین). و توز را که گفته شد پوست درختی است و بر کمان و گلوی تیر کشند، به رنگ زرد است و به قوت مانند ابریشم که به آسانی پاره نگردد. (انجمن آرا) (آنندراج). توز را به هندی بهوج پتر گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج):
دو ابرو بسان کمان طراز
برو توز پوشیده از مشک ناز.
فردوسی.
روی چون توز کمان گردد مخالف را به غرب
گر به شرق اندرکشد خسرو سوی مغرب کمان.
فرخی.
بدان، کآن کمان آهن است از درون
دگر چوب و توز و پی است از برون.
(گرشاسب نامه).
ز زنجیر بر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختند.
(گرشاسب نامه).
نپوشد جز بدو عالم، ز خز و توز پیراهن
نگردد جز که از خورشید، برسوده گریبانش.
ناصرخسرو.
پیراهنم از خون آب دیده
چون توز کمانست و من کمانم.
مسعودسعد.
بهرام کمان را با استخوان یار کرد و بر تیر چهارپر نهاد و کمان را توز پوشید. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام).
تا قامت چون تیر مرا بینی در خاک
چفته شده و خشک چو بی توز کمانی.
سنائی.
چون کمان با پشت گوژ و زردرخساره چو توز
تافته تن چون زه و چون تیر بگشاده دهان.
عبدالواسع.
توز کمان شد بشکل آینه گون برگ سبز
تا سپر زرنگار حربه کشد از کمان.
مجیر بیلقانی.
از پی تیر بلور انداختن
توز رنگین بر کمان کرد آفتاب.
خاقانی.
و هلال از میان سپر ناخج زرین برافراخت و به چوگان مزعفرگوی سیم اندود... و مهره ٔ سیماب گونش از کمان زر و توز بینداخت. (تاج المآثر).
در کمان سپید توز نهاد
بر سیاه اژدها کمین بگشاد.
نظامی.
حقه پشتی نعوذ باﷲ کوز
چون کمانی که برکشند ز توز.
نظامی.
کمانی برآراست از پشت کوز
پی و استخوان گشته همرنگ توز.
نظامی.
چون کمان در شست آورد و تنت چون توز کرد
بس عجب باشد ترا درجعبه گر تیری درست.
عطار.
تیر بالاش چون کمان شد کوز
بر کمان کهن برآمد توز.
امیرخسرو.
پر از کتب اوائل و متقدمان بر پوست توز به زبان و لغت پارسی. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 16).
رجوع به دزی ج 1 صص 154-155 شود.

توز. (ع اِ) طبیعت و خلق. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). || چوب بازی کچه. || درختی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به توز شود.

توز. (اِخ) شهری است در سرحد پارس قریب به اهواز و معرب آن توج است. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). اما در قاموس، توج و توز هر دو به تشدید «واو» آورده و گفته: منه الثیاب التوزیه. (فرهنگ رشیدی). شهری باشد نزدیک به اهواز و آن شهر در عهد قبل آباد بوده و بعضی گویند شهری بوده است نزدیک به کوفه و اکنون خراب است. (برهان). شهری بوده در خوزستان و اهواز و بافته ای که در آنجا می بافند توزی گویند و منسوب به آنجا دارند. (انجمن آرا) (آنندراج). شهری است به فارس و آن را توج نیز گویند. و جامه های توزی و توزیه منسوب بدان است. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). و از آن شهرند محمد لغوی بن عبداﷲ و ابوعلی محمدبن صلت و ابراهیم بن موسی و احمدبن علی که محدثانند. (منتهی الارب): چون سال بیست و سه اندر آمد از هجرت پیغمبر (ص)، عمر را به اول سال خبر آمد که شهرک، که ملک فارس است سپاه بسیار گرد کرده است به توج، و توج آن شهر است که وی را به پارسی توز خوانند و آن جامهای توزی از آنجا آورند، به کرانه ٔ فارس است از سوی اهواز. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). شهری است از ناحیت پارس اندر میان دو رود نهاده و مردم بسیار و توانگر وهمه ٔ جامه های توزی از اینجا برند. (حدود العالم).

توز. (نف) جمعکننده و برآورنده و کشنده و حاصل کننده را نیز گویند. (برهان). کشنده و گذارنده. (فرهنگ رشیدی). جوینده و اندوزنده و دوشنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). از توختن، یعنی اداکننده و عاریه گیرنده و اندوزنده و جمعکننده و برآورنده و یابنده و کشنده و خواهنده و گسترنده و نماینده و دوزنده و جوینده. (ناظم الاطباء):
وزآن دورتر آرش رزم توز
چو گوران شه آن گرد لشکرفروز.
فردوسی.
رجوع به توختن شود.


کین توز

کین توز. (نف مرکب) این لغت مرکب است از کین و توز به معنی کینه کش و صاحب کینه که تلافی کننده ٔ بدی باشد، چه کین به معنی کینه و توز به معنی کشیدن آمده است. (برهان) (آنندراج). کینه کش و صاحب کینه و تلافی کننده ٔ بدی. (ناظم الاطباء). انتقام گیرنده. منتقم. (فرهنگ فارسی معین). جوینده ٔ کین. کشنده ٔ کین. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه.
فردوسی.
سواران کین توز بی حدومر
فرستاد همراه با یک پسر.
اسدی.
وصول موکب میمون و موسم نوروز
خجسته باد بر ایام پهلوان کین توز.
خواجه عمید.
به وصال تو همه کینه بتوزم ز فراق
کس مبادا زپس وصل تو کین توز پدر.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خداوندا چو بر جان سمرقند
شود باد دی دیوانه کین توز.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
زمانه باد ز اعدای دولتت کین توز
که تا به دولت تو کین محنتم توزم.
سوزنی.
بر یکی جود فایضت غالب
وز دگر جاه قاهرت کین توز.
انوری.
تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد
بو که در آرد به مهر آن دل کین توز را.
خاقانی.
بر سرت جای جای موی سپید
نه ز غدر سپهر کین توز است.
خاقانی.
رجوع به مدخل قبل شود.


رزم توز

رزم توز. [رَ] (نف مرکب) جنگجو. جنگاور. (فرهنگ فارسی معین). رزم جو. جنگی. مانند کینه توز باشد از توختن به معنی جمع کردن و انتقام جستن. (فرهنگ لغات شاهنامه). جنگی. جنگ آور:
وز آن دورتر آرش رزم توز
چو گوران شه آن گردلشکرفروز.
فردوسی.
و رجوع به مترادفات کلمه شود.


کینه توز

کینه توز. [ن َ / ن ِ] (نف مرکب) کینه اندوز. کینه کش. (غیاث). کینه خواه. (آنندراج). صاحب کینه و انتقام کشنده و تلافی بدی کننده. کینه توزنده. (ناظم الاطباء). کین کش. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جنگجو و کینه ور:
زبهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکر رزم یوز.
فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو آمد به زاول یل کینه توز
برآسود با کام دل هفت روز.
اسدی.
گرفتار در دست آن کینه توز
همی گفت با خود به زاری و سوز.
سعدی.
لعل لب کرشمه را چاشنی عتاب ده
چین غضب زیاده کن ابروی کینه توز را.
طالب آملی (از آنندراج).
و رجوع به کین توختن و مدخل بعد شود.

فرهنگ عمید

توز

پوست سفت و نازک درخت ارژن که به کمان و زین اسب می‌پیچیده‌اند: در کمان سپید توز نهاد / بر سیاه‌اژدها کمین بگشاد (نظامی۴: ۵۷۴)،

توختن
خواهنده، جوینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): کینه‌توز،

فرهنگ معین

توز

(اِ.) = توژ: پوست درخت خدنگ.

ترکی به فارسی

توز

نمک

گرد

گویش مازندرانی

توز

میل رغبت

فرهنگ فارسی هوشیار

توز

تاخت و تاراج و غارت و یغما

معادل ابجد

کارلوس توز

730

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری